۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

امیدوارم به فردایی که تو می آیی نازنینم (سمانه موسوی)


شیوای نازنینم روزی که برایت نوشتم باورم نمیشد که اینهمه مدت آنرا نخوانی. باورم نمیشد این همه مدت هنوز در زندان باشی. میدانم که هنوزهم خوش باورم به قانونی که اجرایش کنند و تو رها شوی.

نمیدانم کی میشود که آدم شوم و چشمانم را خوب باز کنم و آنچه می بینم را باور کنم. باید باور کنم که قرار است زندانهای این مملکت دربست اختصاص داده شود تنها به شیواهایی که به واضح ترین و صریح ترین شکل ممکن سراغ حق و حقوق این مردم را میگیرند. باید آدم شوم و بفهمم که اصلا گفتن کلمه «حق» هم جرم است چه رسد به خواستن اش. حق تنها و تنها در انحصار آنهاست. البته نوع اش فرق دارد با حقی که ما میشناسیم. حق منحصر به آنها نوعی از حق است که «قدرت» آنرا برایشان به ارمغان آورده !!!


آخ شیوا، نمیدانی که چقدر دلم میخواست کسی از این کابوس بیدارم میکرد، یک لیوان آب دستم میداد و میگفت بخور تا حالت جا بیاد. خواب دیدی. نگران نباش. همه چی امن و آرامه...

اما با وجود همه این دردها، این امید است که ما آدمها را زنده نگه میدارد. ما هم میخواهیم زنده باشیم هیچ، زندگی هم بکنیم .

این حس امید، عجب حس سمجی است! دست از سرم برنمیدارد. برای همین امیدوارم به روزهای خوب، که یک روز خوبش همان روز رهایی توست، شیوای مهربانم ... امیدوارم به فردایی که تو می آیی نازنینم.


0 نظرات:

ارسال یک نظر